نان...درد...گرسنگی... این است تکلیف شب های بچه ها(حتمابخوانید)
![]()
ابراهیم ،سریع پله ها رو دو تا یکی کرد ونفس زنان اومد خونه وگفت:
مامان!حاج مرتضی برا رضا اینا یه عالمه خوراکی و میوه های خوشمزه گرفته,
تازه امشبم میخان کباب درست کنن و بخورن .چرا ما از این چیزا نمی خریم؟
طاهره یهو دلش گرفت.نمیدونست چجوری جواب ابراهیم رو بده که با این سنّ کمش نداری رو حسّ کنه.
بی اینکه جواب ابراهیم رو بده زیر لب گفت: آخه بچّه! تو چه می فهمی جیب خالی یعنی چی؟؟؟
آقا محسن، پدر ابراهیم،حقوق کمی میگرفت وبه سختی کفاف اجاره خونه و خرج زندگی چهار نفرشون رو میداد.
یا الله...یا الله...صدای آقا محسن بود که می خواست وارد حیاط بشه.آخه حیاطشون با صاحب خونه مشترک بود.
ابراهیم همینکه صدای پدر رو شنید مثل اسفند روی آتیش یهو از جا پرید وگفت:آخ
جون بابا اومد. بدو بدو رفت طرف بابا محسن وگفت:بابا بابا میشه امشب کباب بخوریم؟
آقا محسن ابراهیم رو بغل کردو بوسید وگفت:حالا کو تا شام؟
چند ساعت بعد!...سر سفره شام! آقا محسن گوجه رو گذاشت لای نون
وگفت:ابراهیم جان!چشماتو ببند وفکر کن داری کباب می خوری.
ابراهیم چشماشو بست وبا هیجان گوجه رو گاز زد و با همون چشمای
بسته گفت:آره بابا راست میگی ها! انگار راستی راستی دارم کباب
میخورم.ابراهیم اون شب با شکم سیر خوابید چون یه کباب خوشمزه
خورده بود.امّا آسمون دل آقا محسن....بدجوری ابری بود...........
بگذار از برخی زمینی ها برایت بگویم.خبر تازه ای نیست.پا در کفش پدر
می نهیم وقصه ی تکراری سر می دهیم. ابلیسان زمان فریبمان می
دهند و چه قدر هم «نان گندم» خوشمزه است.
از بوی خوش ادکلن ها سر مستیم و بوی ملکوتی اسپندها دیگر به
وجدمان نمی آورد.گوش هائی پر از نوای جاز و... شکم هائی بی
خبر از حال همسایه ای که شب ها کودک گرسنه اش را با تصوّر
گوشتی که البتّه مزّه اش هم از یاد رفته...لای تکّه نانی می
پیچدو....بغض و نان را با هم گاز می زندو باز فردا...
حکایت سیلی و گونه های سرخ است تا مرد، مرد بماند و آبرو به حراج نرود....
پ ن :(آیا هنوز کبری تصمیم بزرگ می گیرد؟ پترس هنوز فداکار است؟
یا نه! همه چوپان دروغ گویند؟!)
( این روزها بابا دیگر پول ندارد "نان"بدهد.!
او فقط "آب" میدهد! همراه درد و خستگی....)
.....و این خود بزرگترین درد است
اول سلام....