"مشـــق" هایم هنوز مانده اند

سر مشــــق امشــبـم این اسـت :


"یـادم! ... تو را فرامـوش !"

و انگار مــدادقــرمـزم گـم شده است در تکاپوی زمان...

می نویسم "یـادم" .و تا میخواهم بنویسم"تو را فراموش" نوک مدادم میشکند

و انگاه ست که به یاد شکستن دلم می افتم

من این بار دیگر مداد را تراش نمیکنم! بلکه همه ی صفحـه را پـاک میکنم عین روز اول که آب از آب تکان نخورد.شکستن مدادم برای تو خوب تمام شد اما شکستن دلم برای من نـه بلکه باز برای تو خوب تمام شد آخر راحت شدی از من..

آقا معلـم (خــدا) اجـازه !

من مشقم را ننوشتم و آماده ی تنبـیـه هستم... پس کـو خط کش ت ...

(از دست نوشته ها)