گــــل . . .
گــــــــــل " ! دیگر طاقت نداشت . . .
طفلکی تشـنـــه اش بـود!
نمی دانســت به خورشیــد بگوید: برو . ..
یا به ابر بگوید : بیا . . .
او مانده بود و شک و تردید و عطش. . .
نه میخواست از خورشید جدا شود و نه می توانست ابر را برگرداند
او مانده بود و اضطراب و باز هم تشنگی . . .
از عطش چشمانش تاریک و دستانش لرزیدن گرفته بود و لب هایش ترک برداشته بود
تصمیمش را گرفت. . ."همان تصمیم کبــری"!
او "سکــــوت" اختیار کرد و در تلاطم و حیرانی و در اوج عطش طناب را بر شاهرگ شاهبرگش گره زد و سلامی دوباره گفت . . .
او رفت تا قدر "گل" کم نشود
او رفت تا جهان بی "گل" نشود
اورفت تا بدانند قدر گل را باغبانان
طفلکی تشـنـــه اش بـود!
نمی دانســت به خورشیــد بگوید: برو . ..
یا به ابر بگوید : بیا . . .
او مانده بود و شک و تردید و عطش. . .
نه میخواست از خورشید جدا شود و نه می توانست ابر را برگرداند
او مانده بود و اضطراب و باز هم تشنگی . . .
از عطش چشمانش تاریک و دستانش لرزیدن گرفته بود و لب هایش ترک برداشته بود
تصمیمش را گرفت. . ."همان تصمیم کبــری"!
او "سکــــوت" اختیار کرد و در تلاطم و حیرانی و در اوج عطش طناب را بر شاهرگ شاهبرگش گره زد و سلامی دوباره گفت . . .
او رفت تا قدر "گل" کم نشود
او رفت تا جهان بی "گل" نشود
اورفت تا بدانند قدر گل را باغبانان
او رفت تا دل شکسته اش شود آرام
وچقدر سخت است "دل" داشتن
آن هم از نوع"شکسته"اش که "خریداری" ندارد !
پ ن : از دست نوشته هام بود. . .خیلی برا خودم معنی داره.
امیدوارم بپسندین و نظر بدین.
امیدوارم بپسندین و نظر بدین.
+ نوشته شده در ساعت توسط MS2S
|
اول سلام....