کربلا قطعه ای از بهشت...
در زمان یکی از پادشاهان اصفهان سفیری از بزرگان فرنگ آمد تا بتواند تحقیقاتی در مورد حق
یا باطل بودن دین اسلام بنماید، از قضا آن فرنگی درعلوم غریبه و برخی علوم دیگر مانند: علوم
ریـاضی، نجـوم، حساب و... مهارتی تام داشت و به وسیله همین علوم غریبه از برخی ضمیرها
و اسرار خبر می داد.روزی سلطان ، علمای شهر اصفهان را جمع نمود تا چاره ای از برای آن
شخص بکنند.
از جمله ی علمای دعوت شده، دانشمند شهیر جهان تشیع "مرحوم ملا محسن فیض کاشانی" بود.
مرحوم فیض رو به آن مرد فرنگی نمود و فرمود:معمولأ پادشاهان برای سفـارتهای خـود انسـان
های حکیم و عالم را انتخاب می کنند. پس چگونه پادشاه فرنگ تو را برگزیده است ؟
فرنگی از این سخـن فیض ناراحت شد و گفت: من خـودم را سرآمد دانـایان می دانم، تـو چگونه
مرا نادان خطاب می کنی؟ مرحوم فیض فرمود:چگونه تو را امتحان کنم؟
گفت: چیزی را در دست خود پنهان کن تا من از آن خبر دهم ...
مرحوم فیض فرمود:اگر چنین است که می گویی، بگو که من در دست خود چه چیزی را پنهان
کرده ام؟
مرد فرنگی مدتی طولانی به تفکر پرداخت و پس ازساعتی در حالیکه رنگ او زرد شده وعرق
سرد بر پیشانی اش نشسته بود در کناری آرام گرفت ...
مرحوم فیض کاشانی لبخندی زد و فرمود:این کمال تو بود که نتوانستی مسأله ای به این کوچکی
را حل نمایی؟
فرنگی گفت: به حق مسیح و مادرش من فهمیدم که در دست تو چیست و لیکن در این فکــرم که
چگونه آن چیز به دست تو رسیده است.
حاضران پرسیدند:در دست فیض چیست؟
گفت:قطعه ای از خاک بهشت در دست تو می باشد.

حاضران نگاهی به یکدیگر کردند و برخی او را دیوانه خواندند.
فیض فرمود:شاید درمحاسبات خود اشتباه کرده ای و یاآن قواعدی که از آن ها استفاده نموده ای
ناقص باشد ...
فرنگی گفت: خیر، محــاسبات و قــواعد من تمامأ درست است و از تو می خـواهم که بگویی آن
قطعه از خاک بهشت چگونه به دست تو رسیده است؟!
فیض فرمود: اگر پاسخ بدهم آیا به حقانیت اسلام اعتراف می کنی؟ گفت: آری
مرحوم فیض کاشانی فرمود:در دست من مقداری از خاک کربلای حسینی است و پیامبر گرامی
ما فرموده که کربلا قطعه ای از خـاک بهشت است و تـو با سخنـانت اقـرار به حقــانیت اسلام و
راستگویی پیامبر اکرم (ص) نمودی.
مرد مسیحی چون این سخنان قـاطع را شنید به دست مرحوم فیض کاشانی به دین اسلام و مذهب
شیعه شرفیاب شد.
اول سلام....